نه به هیاهوی این روزگار کار دارم، نه به شلوغی و ازدهام جمعیت، نه به جنگها و ناامنیهای دنیا، نه به مظلومان و محرومان و ستمدیدهگانِ جهان، نه به گرانی و محالممکنشدنِ رسیدن به خواستههای مالی و مادی، نه به اعتراضها و انتقادها و نالههای این و آن، نه به این ماهِ آخِرِ سال و شبِ عید نوروز، نه به سالِ بعد که حالِ مردم برای آمدنش خوش نیست انگار. من بههیچچیز و هیچکس، دیگر کاری ندارم. دیرزمانی است که فهمم شده، وجود من برای دنیا و متعلقات و آدمهای درون و برونش، همآنقدر بیاثر است که عدم وجودم. اینمیان چه تفاوتی است بین والدینم که مرا بهخاطر عشقِ غریزی و زحمتی که برایم کشیدهاند ـ و آن را نوعی سرمایهگذاری میپندارند ـ وجود دارد، با غریبهیی که اصلا مرا نمیشناسد؟ بودن یا نبودن، خوشبخت زیستن یا نزیستن، در جدالِ با خویشتن یا به صلح و بیخیالی گذراندن، در تلاش برای تغییریافتن یا تندادن به هماین که هست؛ بحث این نیست، مساله و نکته این است. من با ت کاری ندارم، من با مذهب بحثی ندارم، با مدرنیته بیگانهام، از سنّت خیر ندیدهام، از اعتقاداتِ بیفایده بریدهام، من تمام وقت و تلاش و تمرکزم را بر روی خود میگذارم و فارغ از تمام الهامها و انتقادها و فشارها و تلقینها و تحمیلها و تحریکها و تهدیدهای بیرونی، تنها و تنها بر پرورش و رشد و ارتقای خود و رسیدن به پیروزیهای شخصی و فردییِ خویش، تمرکز و توجه کنم. با مطالعهی مستمر، با نوشتنِ چکلیستِ کاستیهای درونی و ضعفهای شخصی و شخصیتی و تلاش برای حل آن. من به راهی پُرپیچ و طولانی قدم میگذارم. در جستوجوی خویش. راهی پُرخار که در آن گام نهادهام و سرِ بازگشت ندارم.
آری، من فقط با خودم کار دارم.
به عکسها و فیلمهای انقلاب 1357 نگاه کنیم، چه میبینیم؟ اکثر جمعیت حاضر در خیابانها، در اعتراضها، در تیررسِ گلولهها و زیر آماج شکنجهها، جوانهای 18 تا 28 ساله هستند. افرادی که جانمازآبکشیده و نمازشبخوان هم نبودند. مثل ما شیطنتهایی هم داشتند و اتفاقا دُمی به خمره زده و گرمای حضورِ چند راس دوستپسر یا گرلفرند را نیز تجربه کرده بودند. تازه این تصاویری است که از رسانهی انحصارییِ کنونی پخش میشود و در آن خبری از سیل حضور انبوه دختران و ن بیحجاب با دامن و لباس چسبان و پسرها و مردهای هیپی با سرووضع آنچنانی نیست.
اینها همه معترض به وضع آن سالها بودند. با اینکه در فضایی باز زندهگی میکردند. اهل عبادت، به مسجد و حسینهاش میرفت، اهل سیاحت هم به کاباره و فرحزاد و گاهی هم هر دو گروه برای رفع نیازهای خاصشان به شهر نو مراجعت میکردند. مطهری، شریعتی، طالقانی و امثال این حضرات روشنفکر دینی در مجلههای معلومالحال آن روزگار در کنار مطالب مبتذل، مقاله و نقد روز مینوشتند و همه در عین آزادی و تضادهای موجود، حق حرف و انتخاب داشتند. خب، چه شد که این جماعت، همه با هم متحد شدند و تصمیم گرفتند برای بهتر شدن اوضاعشان، انقلاب کنند؟ انقلابی که متکّی به فرد نبود و اینبار ملّتی برپاخواسته بود و حق و حقوقش را میخواست. کدام حق؟ کدام حقوق؟ من آن سالها نبودهام، شما نیز هم، اما امروز که مشخص است. ما آزادی برای زیستنِ دلخواهمان را میخواهیم، حق انتخاب برای سبک زندهگی و نوعِ دینداری میخواهیم، امنیتِ شغل و منبع درآمد میخواهیم، امکان تفریح و کسب لذتهای مشروع میخواهیم، امکان رشد و تحصیل علم با اختیار خود میخواهیم، عدالتگستری و رفع تبعیض و باندبازی و لابیگری میخواهیم و .
نیازی نیست زمانهی 40 سال پیش را تجربه کرده باشیم تا بفهمیم مردم به چه قصد و غرض و مرضی منقلب شدند و دست به براندازییِ نظام زدند و در این راه حتا به بهای جان و مال نیز کوتاه نیامدند. ما فرزندانِ زمانهی خویشایم. در تمام زمانها چند اصل حیاتی برای مردم در اولویّت است که سهلانگاری و نادیدهگرفتنِ آنها، باعث ناامنی و تحریک جامعه میشود. یقینا در دههی 40 و 50 نیز این مطالبهها بوده که کار بیخ پیدا کرده و آن انقلاب بزرگ بهحقیقت پیوسته، وگرنه توجیهی ندارد که 30 میلیون جمعیت، آتش به مال و کار و امنیّت و وقتِ خود بیندازند و یکصدا خواهانِ تغییر وضع باشند.
40 سال گذشت. انقلابی که بهنام استقلال و آزادی و الله بنا شد و بهکام مسوولان و نورچشمیها و خودیها، شیرین نشست و اینمیان، مردم هنوز اندرخمِ کوچههای ایران 1357 معطلِ احقاق حقوقشان هستند. اما اینبار با صداهای خُفته، ارواح خسته، جلسات و بحثهای خنثی در تاکسی و مترو و امیدی که روزبهروز ناپدیدتر میشود. جوانها در این 40 سال بهامید تغییر و ترفیع ایران و ایرانی پیر شدند، پیرها مُردند و کودکان به جوانی و بیخبری رسیدند. احتمال بهبودِ اوضاع تقریبا نزدیک به صفر است. رواست اگر زینپس، صبح که از خواب برمیخیزیم بهجای گفتنِ یا دولت» و یا قسمت» و یا خدا» بگوییم یا خودم!»؛ و قطع امید از ملت و دولت و امدادهای غیبی و شهودی، تنها بر خود و تواناییهای موجود تکیه کنیم؛ چرا که بهقول حافظ: ما آزمودهایم در این شهر، بختِ خویش / بیرون کشید باید ازین ورطه، رختِ خویش».
از هر چه و هر که فکرش را میکنی و بدان معتقدی، قطعِ امید کن. روزی که بیاختیار پا به این دنیا گذاشتی و تمام بارِ مسوولیّت جهانی بر دوشات نهاده شد، تنهاتر و غریبتر و فراموششدهتر از آنی شدی که فکرش را بکنی. پس جز به تواناییها و داشتههای خودت، بههیچ قدرت دیگری معتقد و ملتزم نباش. چه بخواهی چه نه، چه باور داشته باشی چه نه، حتا خدا نیز از تو رفعِ تکلیف و سلبِ مسوولیت کرده، حتا او نیز تو را در این بلبشو تنها گذاشته، پس خودت بهپا خیز، خودت هر کاری که لازم و درست میدانی برای نجات و رشدت انجام بده. باور کن با غرق شدنِ مدام در اندوه و رنج، احتمال وقوعِ معجزه و رسیدنِ منجی، بیشتر نخواهد شد. خودت را فریب نده، با هماین امکانات موجود شروع کن و از زندان غم و شکست و تکرار، بگریز و بدان فقط خودت هستی و خودت، آنکه میتواند راهی بیابد. تنهای تنهای تنها.
منّتِ سِدْره وُ طوبی، ز پیِ سایه مَکَش
که چو خوش بِنْگری، ای سروِ روان! اینهمه نیست!
سِدْره» درختی در آسمان هفتم (عرش) که نماد منتهای اعمال مردم است و آن را سِدرةالمُنتَهی گویند و حد رسیدن جبرئیل هم آنجا است. طوبی» نیز درختی در بهشت است که در هر خانه و قصر بهشتیان شاخهیی دارد و میوههای گوناگون از آن میروید.
سایه، کمفایدهترین و کمبهرهترین تاثیری است که از درختان حاصل میشود و حافظ این کمفایدهی کمبهره را که بدونِ هیچ زحمتی، خودبهخود بهوجود میآید، حاضر نیست با منّت بپذیرد. آنهم سایهی دو درخت با این توصیف و تعریف که بیشک برای فایدهرسانی و آسایش و بهرهمند شدنِ آدمها آفریده شدهاند. منّت این دو را نیز برای کمی آسودهبودن نباید کشید، که وقتی خوب بنگری و دقت کنی، میبینی ارزشش را ندارد و آخرش این تویی که کوچک و حقیر میشوی. و این اوج عزّت نفسِ انسانی است که رنج و درد خویش را بهسختی میپذیرد و تحمّل میکند، اما زیرِ بارِ منّتِ وجودِ کسی نمیرود. چنانکه شاملو سروده است:
حتا بگذار آفتاب نیز برنیاید
بهخاطر فردای ما
اگر بر ماش، منّتیست.
عادت کردهایم دیگر به شنیدنِ اینقسم خبرهایی که اگر نباشند گویی یکجای کار میلنگد. سوختنِ دانشآموزان در فلان مدرسهی محروم بهخاطر نبود یک بخارییِ ایمن و حالا سقوط اتوبوس در درّه و مرگ 10 جوانِ دانشجو. تصور کن مرگِ 10 دنیا با کلّی آرزو و برنامه و ایده و عشق و انگیزه و .؛ کسی چه میداند شاید یکی از این 10 نفر میتوانست در آینده دارویی کشف کند برای درمانِ سرطان، ایدز و دردهای لاعلاجِ امروز. شاید یکی از این 10 نفر میتوانست در آینده تبدیل به رئیسجمهوری بادرایت و مسوولیتپذیر و کارراهانداز شود و صدها شاید و باید دیگر که الان بهحسرت و نباید تبدیل شده است.
30 سال پیش یکی آمده آن بالا دانشگاه ساخته و در طول این 30 سال صدها مسوولِ ریز و درشت، از گردنهی سخت و سرکشش بالا رفتهاند و پایین آمدهاند و نفهمیدهاند که این مسیر نیاز به ایمنشدن و توجه جدی دارد؟ چهطور ممکن است این همه غفلت و سرپوشگذاشتن و بیخیالی؟ آری، در ایرانِ ما بدیهیست و شدنی!
حالا این 10 نفر به کنار که رفتند و به خاطرهها پیوستند، خانوادهیشان که ماندند و هرروز میمیرند را چه چیز تسکین میدهد؟ هیچ! تمام مسوولین و ارگانها بیایند و تسلیت بگویند و قول جبران و وعدهی پیگیری بدهند، مگر از این حرفهای مندیل و دهانپُرکنِ بیخیر و فایده، آبی گرم میشود؟ مگر ما کم شنیدیم از این اراجیف در اتفاقات قبل؟ افسوس بهحالِ ما که هیچ دستآویزی نداریم جز سکوت و خونخوردن.
و این عزای عمومی که اعلام کردهاند، به من بگو بهخاطر درگذشت آن مسوول نظام است که عمری را در رفاه و عزت و احترام گذراند، یا این 10 جوانِ بیکسِ ایرانی؟
1. ساعت ۵ عصر، بیرون رفتم تا سری به بهزاد و محمد بزنم. چِرچِر باران بود و تاریکییِ هوا. حدود ۱۰ دقیقه کنار خیابان ایستاده بودم بهامید تاکسی که خب مورد لطف و عنایت هیچ اتولسواری واقع نشدم. لذا دل به پیادهرو زدم و با قدمهای بلند خودم را به نیمهی راه رساندم. سرِ پیچِ یک برجِ بزرگ، وقتی میخواستم به ایستگاه تاکسی برسم، کودک سه - چهار سالهیی دیدم که خیسِ باران، مثل گنجشک میلرزید و در پناه برجِ ابرقدرتِ گرانقدر، آدامس میفروخت. یکلحظه با او چشمدرچشم شدم و همآن کافی بود تا از مظلومیّتِ نگاه و تنِ کوچکِ لرزان و بیدفاعاش، دلم بشکند و اشک در چشمانم حلقه بزند و شرمنده از کنارش بگذرم، بیآنکه بتوانم دردی و غمی از او بزدایم.
2. ساعت ۱۱ شب، دعوت شدم بهخانهی محمد تا تولد نوزادش را شادباش بگویم. وقتی نوزادِ ۲ روزه را بهدستم دادند، و چشمهایم به آن صورتِ کوچکِ قرمز و دستهای خیلی خیلی کوچکترش که مثل برگ گل، نرم و حساس بود، افتاد، وقتی آن دو چشم بادامی را باز کرد و مثل ماهی لبهایش جنبید و شروع به گریه کردن کرد، وقتی آن چانهی کوچکش میلرزید و بعدتر تنِ لطیفِ بیدفاعاش، در تمام این مدت، بغضی سنگین در گلویم بود و مانده بودم چهطور باید آمدنش را به این دنیای بیرحمِ مملو از رنج تبریک بگویم.
3. ساعت ۵:۴۵ دقیقهی عصر، نزد محمد و بهزاد رسیدم و پس از احوالپرسی و چاینوشی، بهزاد را میشنیدم که از سختیهای زندهگی با زبان طنز میگفت و امیدی که دیگر به تغییرش ندارد و آرزویی دیرینه از تمام دنیا که بهجایی دورافتاده برود با یک فلاکس چای و ضبط صوتی که لطفی در آن تار بنوازد و شجریان هم آواز بخواند، تا فقط ۲ روز از غم و اندوه و دیدن آدمهای این دنیا دور باشد. بهزاد از نبود راه حلی شدنی برای چندینوچند مشکلِ چندینوچندسالهاش میگفت و افسردهگی و غمدوستیاش. با اینکه هرکس او را ببیند و بشنود، فکر میکند تنها چیزی که ندارد غم است. بهزاد موقع خداحافظی به من میگفت: شاید دلیل اینکه ما همیشه اینطوریم این است که دوروبرمان کسی نیست تا امیدوارمان کند.» با او خداحافظی کردم و با خود گفتم امید به چه چیز؟
هرروز، هزاران کودک بیگناهِ بیدفاع، با هزاران دلیل به دنیا میآیند. خیلیها قبل از ۲ سالهگی بهخاطر رنج و درد و فقر و بیماری میمیرند و آنها هم که شانس میآورند، تبدیل میشوند به ما. بهزادها و منها و شماها و کودکانِ کار. دستِ آخر میبینیم همه سروته یک کرباسایم و هیچ معلوم نیست که تکلیفمان از این آمد و شد چیست. من بین اینهمه سوآل و شک و بیم و ابهام، در حال پیشرفت بهسمت عجز و دیوانهگیام، شما را نمیدانم!
یادم نیست اولینبار کِی به خودکُشی فکر کردم، ولی خوب میدانم قبل از 20 سالهگی و در روزگارِ سپری شدنِ کودکی بوده است. حالا اوضاع فرق کرده، فهمم شده که آدم از لحظهی تولد در حالِ خودکُشیست؛ بیآنکه بداند. مثل اینکه یکی هرروز، مقداری سمِّ مُهلک با غذایش بخورد. این را نیز میدانم که غم، رنج، فقر، بیماری، تنهایی و عدم بهرهمندی از مَحبّت، عشق و ابتداییاتِ زندهگی، دوزِ این سم را افزون میکند و جانکندنِ پیش از مرگ را طولانی و عذابآور. اما بگو چاره چیست؟ هیچ. جز تحمّلی سخت، خون خوردن و دَم برنیاوردن.
برای من، خودکُشی یعنی مفید نبودن، بیفایده زیستن و در قفس مُردن درحالیکه میدانم پرواز را و رهایی را. یعنی هماین که هستم یا نیستم. اما وقتی مقدّر شده که یکی در قفس به دنیا بیاید، در آن نشوونما کند، تا سرانجام به پیری برسد یا نرسد، هزاری هم تلاش برای نجات و رهایی داشته باشد، راه بهجایی نمیبرد. و این نه بهمعنای توجیه و تسلیم، که به مفهوم نشدن و نتوانستن است. عمر را در تغییر گذراندیم و جز تحقیر ندیدیم. مشت بر سندان کوبیدن. حالا باید بفهمم که سهم من از تمام عالَم، تنها محدود به کنترلِ افکارم است و بس، آنهم نه همیشه و قطعی. اختیارِ دیگری در کار نیست، یکی مجبور به شادزیستن و بهرهمندبودن و عمر را بهخوبی و خوشی گذراندن است، یکی نیز بالعکس. اسمش را هر چه میخواهی بگذار؛ شانس، تقدیر، سرنوشت.
دهقانِ جهان، دانه و بذرِ وجود ما را پاشیده و هر کسی را در نقطهیی و موقعیّتی بهبار نشانده. این میان، نه جای اعتراض گذاشته و نه قرار است به اعتراض کسی پاسخ دهد. فریان در اتاقی محبوس با دیوارهای آتیک. از دید او همهچیز در عین کمال و اعتدال است، لذا تصویری که او از همهچیز دارد، با تصویر و توقّعی که ما داریم، ضد هم است. جز سوختن و سکوت، راهی میماند؟
لطیفی از نیروهای خدمات اداره است. چای میریزد، اتاقها را نظافت میکند، ناهار عدهیی را از سلف میگیرد برایشان میبرد و . روزهای اول که چشمبهچشم میشدیم محل نمیداد و یکیدوباری هم که سلامش کردم یا نشنید یا نشنیده گرفت. نتیجه؟ لطیفی در ذهن و دید من، فردی بدخُلق و مغرور افتاد.
دو هفتهی پیش مکرر روزه بودم. روز اول، خلاف هرروز، ناهار را از سلف بهصورت بیرونبر گرفتم و مستقیم رفتم سمت آبدارخانه تا بپرسم غروب میتوانم غذایم را گرم کنم و بخورم یا نه. یکی از نیروهای دیگرِ خدماتی، راهنمایی کرد و غذا را گرفت و در یخچال گذاشت. بعدتر هم گفت: ما زودتر میرویم، ولی لطیفی معمولا تا ساعت ۷ هست و بیا مشکلی ندارد و .» نتیجه؟ توی ذوقم خورد و مانده بودم چهطور باید غروب با او تا کنم.
اذان مغرب را که گفتند رفتم آبدارخانه. لطیفی خواب بود، نمیدانستم، در زدم بیدار شد و با کلّی عذرخواهی جریان غذا را بهش گفتم. حرفی نزد و راهنمایی کرد که چهطور غذا را گرم کنم. فردا و پسفردایش هم با همآن ذهنیت بد رفتم و به سکوت گذراندم. روز سوم گفتم: من شرمندهام که مزاحم میشوم». گفت: نه، من میمانم دیرتر میروم که به ترافیک نخورم و .» گفت و گفت و گفت تا نیمساعت بعدش. نتیجه؟ دیدم این لطیفی، آن لطیفی نیست که میپنداشتم و زیر این زبان سرخ، موجودی سبز و خوشصحبت و مهربان و صمیمی، پنهان است. آن روز وقتی غذا را خوردم، برایم چای ریخت و عذرخواهی کرد که زیاد حرف زده و .
حالا با هم دوست شدهایم. برایم درددل میگوید و با من مهربان است. لابد او هم مثل بقیه در برخوردهای اول، با دیدن ریخت و قیافهی پنچر و خشک من، فکری شده بود این دیگر چه موجودِ تلخگوشتِ بدخُلقِ بدزبانیست . امروز به من میگفت: دنبال یک متن تبریک عروسیام که بفرستم برای پسرخالهام». بهشوخی گفتم: من ختمخوانم و عروسی راستِ کارم نیست». خندید و گفت: نه، تو خوبی فقط روحیهی شکنندهیی داری و نگران نباش و بهخودت تلقین نکن و .» با خود گفتم ببین کارم بهکجا رسیده که لطیفی با چندروز همنشینی و شنیدن دو کلمه حرف، پی برده خانهی دلِ من، چه خراب و خون است.
گفتن و شنیدن، از راهها و رازهای شناخت ضمیر و دریافت درونیّات و کشف نیمهی پنهان آدمهاست. جای تاسف است که معجزهی گفتوشنود، در این روزها بیارج و بیمقدار شده است. چیزی که دردها را میکاهد، کدورتها را میزداید و مهربانی و توجه را شعلهور میسازد. آنچه که در ظاهر ما پیدا نیست. خوب گفته امیرمومنان که: انسان، گنج پنهانیست زیرِ زمینِ زبانش!»
حافظ در اشعارش رازِ مهمی را ذکر میکند که بهوضوح در زندهگی و ارتباطات امروز، نقشِ کلیدی و چارهساز دارد. میگوید: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقتِ ما، کافریست رنجیدن»؛ این را داشته باشید.
محمدعلی جمالزاده در کتاب قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار»، داستان پیرِ بزرگی را تعریف میکند که در جمع دوستان و یاران نشسته و ناگهان خدمتکارش با گریه و زاری خبر مرگ تک پسرِ جوانش را به او میرساند. جماعت همه منتظر عکسالعمل پیر میمانند و میبینند که او مثل مجسمه، همآنطور که نشسته، دستی بر زمین میگذارد و دقایق زیادی را در سکوت، خیره به نقطهیی میماند. نه اشکی، نه آهی. لحظاتی بعد سر برمیدارد و خیلی آرام و با اطمینان میگوید: بلند شوید تا برای مراسم کفن و دفن پسرم آماده شویم». رندان همه متحیر از این واقعه میمانند تا پس از مدتها، پیرِ بزرگ راز صبر و سکوتش را میگشاید و میگوید: وقتی خبر مرگ پسرم را شنیدم گویی از آسمان بر زمین افتادم و هزار تکه شدم؛ پس دست بر زمین نهادم و چشم فرودوختم و لحظاتی به فکر فرو رفته و خود را درحالی تصور کردم که گویی از این خبر تلخ و جانکاه 30 سال میگذرد! بعدتر دیدم پس از این همه سال، نسبت به این موضوع چه حس و حالی دارم، طبیعتا این اندوهِ بزرگ، التیام یافته و من با حقیقت نبودِ پسرم کنار آمدهام و تسلیم شرایط غیرقابل تغییر شدهام؛ پس چنان کردم که دیدید.» این را نیز داشته باشید.
فرمول حافظ و جمالزاده، اگر با یکدیگر آمیخته شوند، کیمیایی بهدست میآید که چارهی بسیاری از اختلافها، کِشمکشها، ناراحتیها، گرهها و رنجهای کنونی است. پیش از فروریختن زیر بار مصائب و مشکلها، قبل از برآشفته شدن و عصبانی گشتن بر سر موضوعها و اختلافهای روزمره، لحظاتی قبل از تصمیم گرفتن برای اعتراض نمودن و شروع بحث با طرف مقابل و ایجاد اختلاف و رنجش خاطر، بهتر است ببینیم 10 سال، 20 سال، یا 30 سال بعد این موضوع برایمان چه جایگاهی دارد. واقعیّت این است که در 99 درصد مواقع هیچ ارزش و اهمیّتی نخواهد داشت. به گذشته که نگاه کنیم میبینیم وقت و حوصله و اعصاب و انرژیمان را برای چه موضوعاتی گذاشتهایم، که چه بسا حق و حقیقت بودند، ولی امروز دیگر دغدغه و مورد تقاضایمان نیستند. جروبحثهای بیفایده، قهروآشتیهای ریزودرشت، پافشاری بر اعتقادها و باورهای موهوم و غیرعقلانی، مشکلها و مصائب غیرقابل تغییر، حق و حقوق برباد رفته و .، که عملا جز اتلاف وقت و ضعف اعصاب، نتیجهیی نداشتند. چاره این است: پذیرفتن حقیقت، تسلیم بودن، صبر داشتن و خاطر خویش را نرنجاندن». حتا من به این موضوع فکر میکنم که اگر یکی در خیابان یقهام را گرفت و زیر مشت و لگد و فحشهای آبدار، خونین و حقیرم نمود، باز هم با او بحث و جدل نکنم و بگذارم فقط زودتر کارش را تمام کند و برود. که به تجربه فهمم شده کوچکترین بحث با هر انسان، یا تمرکز بر هر مشکل، فقط اوضاع را بدتر میکند.
شرکتهای مطرحی که خروجیشان با سلامت انسانها در ارتباط است، پیش از تولید انبوه و فروش، بارها و بارها محصولِ نازپروردهی جدید را با سختترین و پیچیدهترین آزمایشها، میآزمایند تا مبادا پس از فروش و استفاده، روزی روزگاری مصرفکننده با مشکل روبهرو شود. این همآن جنگ اوّل است که با صراحت و دقت تمام، برای تست کیفیت و ماهیّتِ اصلییِ یک محصول، لازم است انجام پذیرد تا بعدها به تلفات و پشیمانی، نینجامد.
به عقیدهی من، این تست کیفیت و ماهیّت» در مناسبات و ارتباطهای مهم، هدفمند و تاثیرگذاری که ما با دیگران برقرار میکنیم نیز باید لحاظ شود. چیزی که درست برعکس اتفاق میافتد، یعنی کسی که ذاتِ پریشان و خطرسازی دارد، با ظاهرسازی در ابتدای رابطه، ما را میفریبد و بعدها در جایی که فکرش را نمیکنیم زهرش را میریزد و میگریزد و ما را در شوک و آسیب و خسارت بزرگی رها میکند.
بلای جان ما ایرانیها که مهرطلبی و رفعِ آنی و سریعِ انواع نیازها و کمبودهاست، منجر به چشمپوشی از خطاها، تعارف، ظاهرسازی و ریاکاری میشود، که هماین عاملی جدی برای سوءاستفاده و آسیب رساندن به خود و دیگران است. اتفاقی که اگر از ابتدای هر رابطهی عاطفی یا مالی، با صراحت و شفافیّت و هوشمندی مدیریت شود، میتواند در 90 درصد مواقع باعث شناخت طرفِ مقابل و جلوگیری از اتلاف وقت و سرمایهی درونی و بیرونی گردد.
نه به هیاهوی این روزگار کار دارم، نه به شلوغی و ازدهام جمعیت، نه به جنگها و ناامنیهای دنیا، نه به مظلومان و محرومان و ستمدیدهگانِ جهان، نه به گرانی و محالممکنشدنِ رسیدن به خواستههای مالی و مادی، نه به اعتراضها و انتقادها و نالههای این و آن، نه به این ماهِ آخِرِ سال و شبِ عید نوروز، نه به سالِ بعد که حالِ مردم برای آمدنش خوش نیست انگار. من بههیچچیز و هیچکس، دیگر کاری ندارم. دیرزمانی است که فهمم شده، وجود من برای دنیا و متعلقات و آدمهای درون و برونش، همآنقدر بیاثر است که عدم وجودم. اینمیان چه تفاوتی است بین والدینم که مرا بهخاطر عشقِ غریزی و زحمتی که برایم کشیدهاند ـ و آن را نوعی سرمایهگذاری میپندارند ـ وجود دارد، با غریبهیی که اصلا مرا نمیشناسد؟ بودن یا نبودن، خوشبخت زیستن یا نزیستن، در جدالِ با خویشتن یا به صلح و بیخیالی گذراندن، در تلاش برای تغییریافتن یا تندادن به هماین که هست؛ بحث این نیست، مساله و نکته این است. من با ت کاری ندارم، من با مذهب بحثی ندارم، با مدرنیته بیگانهام، از سنّت خیر ندیدهام، از اعتقاداتِ بیفایده بریدهام، من تمام وقت و تلاش و تمرکزم را بر روی خود میگذارم و فارغ از تمام الهامها و انتقادها و فشارها و تلقینها و تحمیلها و تحریکها و تهدیدهای بیرونی، تنها و تنها بر پرورش و رشد و ارتقای خود و رسیدن به پیروزیهای شخصی و فردییِ خویش، تمرکز و توجه کنم. با مطالعهی مستمر، با نوشتنِ چکلیستِ کاستیهای درونی و ضعفهای شخصی و شخصیتی و تلاش برای حل آن. من به راهی پُرپیچ و طولانی قدم میگذارم. در جستوجوی خویش. راهی پُرخار که در آن گام نهادهام و سرِ بازگشت ندارم.
آری، من فقط با خودم کار دارم.
نه به هیاهوی این روزگار کار دارم، نه به شلوغی و ازدهام جمعیت، نه به جنگها و ناامنیهای دنیا، نه به مظلومان و محرومان و ستمدیدهگانِ جهان، نه به گرانی و محالممکنشدنِ رسیدن به خواستههای مالی و مادی، نه به اعتراضها و انتقادها و نالههای این و آن، نه به این ماهِ آخِرِ سال و شبِ عید نوروز، نه به سالِ بعد که حالِ مردم برای آمدنش خوش نیست انگار. من بههیچچیز و هیچکس، دیگر کاری ندارم. دیرزمانی است که فهمم شده، وجود من برای دنیا و متعلقات و آدمهای درون و برونش، همآنقدر بیاثر است که عدم وجودم. اینمیان چه تفاوتی است بین والدینم که مرا بهخاطر عشقِ غریزی و زحمتی که برایم کشیدهاند ـ و آن را نوعی سرمایهگذاری میپندارند ـ وجود دارد، با غریبهیی که اصلا مرا نمیشناسد؟ بودن یا نبودن، خوشبخت زیستن یا نزیستن، در جدالِ با خویشتن یا به صلح و بیخیالی گذراندن، در تلاش برای تغییریافتن یا تندادن به هماین که هست؛ بحث این نیست، مساله و نکته این است. من با ت کاری ندارم، من با مذهب بحثی ندارم، با مدرنیته بیگانهام، از سنّت خیر ندیدهام، از اعتقاداتِ بیفایده بریدهام، من تمام وقت و تلاش و تمرکزم را بر روی خود میگذارم و فارغ از تمام الهامها و انتقادها و فشارها و تلقینها و تحمیلها و تحریکها و تهدیدهای بیرونی، تنها و تنها بر پرورش و رشد و ارتقای خود و رسیدن به پیروزیهای شخصی و فردییِ خویش، تمرکز و توجه کنم. با مطالعهی مستمر، با نوشتنِ چکلیستِ کاستیهای درونی و ضعفهای شخصی و شخصیتی و تلاش برای حل آن. من به راهی پُرپیچ و طولانی قدم میگذارم. در جستوجوی خویش. راهی پُرخار که در آن گام نهادهام و سرِ بازگشت ندارم.
آری، من فقط با خودم کار دارم.
چشمِ کمسو یا بیسو، چشمِ کور و تاریکبین، معلوم است چه حالی دارد. آدمی که چشم دارد اما نبیند، یا خیره به همهجا باشد جز آنجایی که باید، این آدم، کور و تاریکبین است. اگر در میان گنجهای روان هم قرارش بدهی، هیچ نمیبیند جز رنج و موانعی که دستوپاگیرش هستند و نمیگذارند جلو برود. نمیبیند چه دارد و کجا قرار گرفته و چه ثروت عظیمی دور و برش است و مدام مینالد و بهانه میآورد.
مرا ببخش بهخاطر این همه نابینایی که بر خویش روا داشته و میدارم. مرا ببخش بهخاطر این همه نادانی که بر خود تحمیل کرده و میکنم. مرا ببخش بهخاطر تمام ثروتها و بخششهایی که وقتی نبودم به من ارزانی داشتی و حالا در تمام سالهای بودنم، هیچ از داشتنشان شاکر نبوده و نیستم.
این چه سِرّ است، این چه سلطانیست، باز
ای خداوندِ خداوندانِ راز
ما ندانستیم، ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سُخُن
ما که کورانه، عصاها میزنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم
ما چو کرّان، ناشنیده یک خطاب
هرزهگویان، از قیاسِ خود، جواب .
همآن بهتر که بیریخت و بدونِ جذابیّت و فقیر و گمنام و فراموششده باشم، اگر بناست معیار خوب و بد و تایید و تکذیب و بود و نبود و حال خوش و ناخوشِ من، آدمها باشند. اگر قرار است صبح تا شب نگران این باشم که مورد توجه و تایید و گوشهچشمِ هر غریبه و آشنا و عابر و شهروند و همکار و همکلاس و همسایه و هموطن و همنوع، قرار میگیرم یا نه، چه بهتر که اصلا کور و کچل و زمینگیر، در گوشهی تیمارستانی ممنوعالملاقات باشم. اگر تعریف زندهگی و اعتبار این است.
بگذار همه مرا فراموش کنند، بگذار همه مرا تکذیب کنند، بگذار همه مرا مورد طعن و طنز و ریشخند بگیرند؛ جماعتی که خودشان، خودشان را قبول ندارند، افرادی که بر قول و قراری که با خود میبندند پایبند نمیمانند، مردمی که هرروز به سازی میرقصند و تحت تاثیر هر جو و فشاری رنگ عوض میکنند، آدمهایی که هیچچیز برایشان مهم نیست جز منافع و لذات شخصیشان، بگذار تا میتوانند از من دور شوند، که من نیاز به تایید و توجه درونیام را معطوف به اینان نخواهم کرد. اگر تا اکنون نیز چنین کردهام، بدا به حال و روزم که میبینم هیچ نیندوختهام جز تنهایی و پوچی و رسوایی.
هرچند این حرف از دهان من بزرگتر است و منِ بدکارهی بدنام را چه به این قِسم گندهگوییها، اما اگر بناست این زندهگی و عمری که بیفایده در حال فنا شدن است را مفت ببازم، بهپا و بهیادِ کسی بگذرد که همیشه زنده است و نمیمیرد. اگر بناست برای کسی خود را بیارایم، یا دلتنگِ یکی باشم و یا به دنبال توجه و تاییدی باشم، برای اویی باشد که خوبی و لطف و عنایت و توجهاش همیشهگی است، او که خودش خواسته بازیچهی آدمها و دنیا نباشم و تنها دل بر وجود خودش ببندم و از هر چه غیر اوست، امید و انتظار و توقعام را ببرّم.
وَ تَوَکَّلْ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لَا یَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ کَفَىٰ بِهِ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِیرًا (فرقان / 25)
چشمِ کمسو یا بیسو، چشمِ کور و تاریکبین، معلوم است چه حالی دارد. آدمی که چشم دارد اما نبیند، یا خیره به همهجا باشد جز آنجایی که باید، این آدم، کور و تاریکبین است. اگر در میان گنجهای روان هم قرارش بدهی، هیچ نمیبیند جز رنج و موانعی که دستوپاگیرش هستند و نمیگذارند جلو برود. نمیبیند چه دارد و کجا قرار گرفته و چه ثروت عظیمی دور و برش است و مدام مینالد و بهانه میآورد.
حالا حکایت من است. منِ گمراهِ نفهم. به تو رو میکنم، ای یار، ای یگانهترین یار و صادقانه میگویم که مرا ببخش بهخاطر این همه نابینایی که بر خویش روا داشته و میدارم. مرا ببخش بهخاطر این همه نادانی که بر خود تحمیل کرده و میکنم. مرا ببخش بهخاطر تمام ثروتها و بخششهایی که وقتی نبودم به من ارزانی داشتی و حالا در تمام سالهای بودنم، هیچ از داشتنشان شاکر نبوده و نیستم.
این چه سِرّیست، این چه سلطانیست، باز
ای خداوندِ خداوندانِ راز
ما ندانستیم، ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سُخُن
ما که کورانه، عصاها میزنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم
ما چو کرّان، ناشنیده یک خطاب
هرزهگویان، از قیاسِ خود، جواب .
همآن بهتر که بیریخت و بدونِ جذابیّت و فقیر و گمنام و فراموششده باشم، اگر بناست معیار خوب و بد و تایید و تکذیب و بود و نبود و حال خوش و ناخوشِ من، آدمها باشند. اگر قرار است صبح تا شب نگران این باشم که مورد توجه و تایید و گوشهچشمِ هر غریبه و آشنا و عابر و شهروند و همکار و همکلاس و همسایه و هموطن و همنوع، قرار میگیرم یا نه، چه بهتر که اصلا کور و کچل و زمینگیر، در گوشهی تیمارستانی ممنوعالملاقات باشم. اگر تعریف زندهگی و اعتبار این است.
بگذار همه مرا فراموش کنند، بگذار همه مرا تکذیب کنند، بگذار همه مرا مورد طعن و طنز و ریشخند بگیرند؛ جماعتی که خودشان، خودشان را قبول ندارند، افرادی که بر قول و قراری که با خود میبندند پایبند نمیمانند، مردمی که هرروز به سازی میرقصند و تحت تاثیر هر جو و فشاری رنگ عوض میکنند، آدمهایی که هیچچیز برایشان مهم نیست جز منافع و لذات شخصیشان، بگذار تا میتوانند از من دور شوند، که من نیاز به تایید و توجه درونیام را معطوف به اینان نخواهم کرد. اگر تا اکنون نیز چنین کردهام، بدا به حال و روزم که میبینم هیچ نیندوختهام جز تنهایی و پوچی و رسوایی.
هرچند این حرف از دهان من بزرگتر است و منِ بدکارهی بدنام را چه به این قِسم گندهگوییها، اما اگر بناست این زندهگی و عمری که بیفایده در حال فنا شدن است را مفت ببازم، میخواهم بهپا و بهیادِ کسی بگذرد که همیشه زنده است و نمیمیرد. اگر بناست برای کسی خود را بیارایم، یا دلنگران و دلتنگِ لطف و قهرِ یکی باشم و یا به دنبال توجه و تاییدی باشم، بگذار برای اویی باشد که خوبی و معرفت و عنایت و توجهاش همیشهگی است، او که خودش خواسته بازیچهی آدمها و دنیا نباشم و تنها دل بر وجود خودش ببندم و از هر چه غیر اوست، امید و انتظار و توقعام را ببرّم.
وَ تَوَکَّلْ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لَا یَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ کَفَىٰ بِهِ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِیرًا (فرقان / 25)
امروز بیستماین سالروز وفات علی صفایی است. او را با عناوینی چون استاد، مجتهد، فقیه، عارف و اندیشمند شیعه، میشناسند. هرچند گمنامتر از دیگر متفکران و روشنفکرنمایانِ قبل و بعد از خود است و این نیز صرفا بهخاطر پرتوِ چشمگیر اندیشهی اوست، که هر کسی را تاب دید و دریافتش نباشد.
برای من، علی صفایی یک معلم، رفیق، دستگیر، راهنما، چراغ راه و منجی است. صفایی اگر فقط کتاب رشد» را هم نوشته بود، باز عشقِ من بود. بماند که دیر، ولی به لطف حضرت دوست، چند سالی است که با جنس ناب تفکر او از طریق کتابها و صوتِ سخنرانیهای برجایماندهاش، آشنا شده و معنای واقعی و شفافِ خیلی ابهامها، شکها، گرفتاریها و حقایق را دریافتهام.
او اکنون دارد بیستماین سالِ پروازش از این بُتکدهی ویران را در پیشگاه پروردگارش جشن میگیرد. جشنِ مرگی اینگونه، که صدها بار، برتر از جشنِ تولدهای نخنما و الکیخوشِ روزگارِ ماست. علی صفایی در ارتفاعی از اندیشه و حقیقت سیر کرده و میکند که سالهای سال طول میکشد فتح قلّهاش. او از کسانی است که نهتنها حیاتی پربار و پربرکت داشت، پس از مرگش هم زندهگیساز بوده است. مثل چشمهیی جاری تا ابدیّت میجوشد و تشنهگانِ حقیقت را از زلالِ معرفتِ خویش، سیرآب میسازد.
رحمت و رضوانِ بیپایانِ خداوند نثار او، و خوشا بهحالش.
خسته در مترو ایستاده بودم، نگاهم به فردی گره خورد که روبهروی من نشسته بود. شکل و شمایلی عجیب و غریب داشت. سر بزرگ، پوستی تیره با لباسها و کفشهایی کهنه و سوراخ. سرش کج روی شانهی راست افتاده، گوش چپش از بیخ بریده و فقط سوراخ و جای بخیهها معلوم بود، بالای ابروی چپش هم جای بریدهگی و بخیهی عمیقی به چشم میخورد. چهره درهمشکسته و عزادار، با قطرهاشکِ زلالی، ایستاده در کنجِ چشمِ چپ.
این ظاهرِ منفجرشدهی او، تمام وجودم را غرق اندوه کرد. سوالم این بود که چه بر سرش گذشته تا بهحال. بعدتر با خودم مقایسهاش کردم و وقتی خوب به آن حالِ انکسار و شکستهگی و فقر و ذلّت و پستی و خاریاش دقت کردم، بر او غبطه خوردم و آرزو کردم کاش این وضع و حال را من در قلب و دل و ذهنِ خود میداشتم. کاش درون من مثل ظاهر او، بیهمهچیز، گوشبریده، کتکخورده، ترسیده، عاجز، پست، بیتوقع و بیادعا میبود، تا ابد، تا همیشه، در برابر تو، ای خوب، ای عزیز! که هرچه در خود فکر میکنم، جز بیچارهگی و حیرانی و بنبست نمیبینم.
وقتی عشق به سراغات میآید، رستم دستان هم که باشی زمینگیرت میکند؛ از هر چه جز معشوق، جدا میشوی و بعدتر دوباره با او سر بلند میکنی و به اوج میرسی. عشقهای این زمانه معلوم است چه حالی دارند، تقلبی و تاریخمصرفگذشته؛ سراغات که بیاید مسموم میشوی و بعدتر بالا میآوری روی هر چه و هر که دم دستت است. با این تفاوت که پس از بهبودییِ نسبی، دیگر از هرچه عشق و عاشق و معشوق است حذر میکنی و دورشان را خط قرمز میکشی.
در این زمانهی مسمومِ هزاررنگِ فاسد، کجا باید جُست عشقی را که از هر چه هست خلاصات بخشد و وجودت را لبریزِ دقایقِ خوشِ خود کند؟
از زندهگی بگو. از زندهماندن. از نفسکشیدن. از دیدن و شنیدن. از لمس کردن، از عشق؛ آری از عشق، این دیریابِ پربها، این کیمیای هستی. آنقدر با غم خو گرفتهیی که او را جزیی از خود میدانی. غم کجا و ما کجا. او که خود مظهر شادی و نشاط و روشنایی و انگیزهی محض است، تنها غمی که بر ما میپسندد، اندوهِ دوری از خودش است. حتا اینجا نیز بوی شادی میآید. غمات از هرچه شادی دلگشاتر .
بگذار اینبار و تا همیشه، از تمام غمها و هراسِ تمام نداشتنها فرار کنیم. آنها را از دور و برمان، از اتاقمان، از خانهمان، از جیبهایمان، از لای موها و انگشتانمان، از ذهنمان، از بین آهنگها و شعرها و کتابها و حرفهایمان، بیرون بریزیم. غمی که مفت و ارزان همهجا ریخته را چرا باید به بهای عمر خرید! عمر را باید خرج چیزهایی کرد که قیمت و برکت دارد.
میدانم شاد بودن را کسی به ما نیاموخته و ارزشِ عشقورزیدن و دوستداشتنِ بیتوقع را ندانستهایم، چرا که از بینِ ما عاشقان رفتهاند و اینک در شهرِ بدونِ عشق، همه سوگوارانِ نالان و پرتوقعایم. بیا از خودمان شروع کنیم، بیا از این عزاخانه برویم، بیا غم را سهطلاقه کنیم و به عقدِ دایم شادی درآییم. که او خود مِهرِ بیپایان است. اوست که ما را به خانهی خورشید میرساند و از انجمادِ زمانه نجاتمان میدهد.
الف» گرافیست بود؛ جوان، سرحال، باحال، بامعرفت، باانگیزه و پرانرژی. روزی در رانِ راستش متوجه درد و التهابی میشود، به دکتر مراجعه میکند و آزمایشها و بررسیها را پشت سر میگذارد، تا به او میگویند این اثر سرطان است و .
دکترها هر کدام جوابی میدادند، تا این آمد و شدها او را به زیرِ دستِ پزشکِ سنبالای باتجربهتری رساند و او آبِ پاکی را روی دستش ریخت. پای راست باید از ران قطع شود وگرنه سرطان به بقیهی اعضای بدن سرایت میکند. مادرِ الف زیر بارِ این حرف و عمل نمیرود و او را طبق نظر دیگر پزشکان که تشخیصشان قشنگتر بود میگذارد و تحت شیمیدرمانی قرارش میدهد، تا آن پای مبارک قطع نشود.
سرطان این چیزها را نمیفهمد، شروع میکند به سرایت و ریشه دواندن. مدتی بعد استخوان ران را که حالا سیاه شده از بین گوشتها بیرون میکشند. الف روزی صدبار میمیرد و زنده میشود از درد. حالا رانِ راست، یک تکه گوشتِ پر از رنج و عذاب شده.
الف هنوز انگیزه دارد، حتا بیشتر از قبل. اما انگیزه به چه دردی میخورد وقتی قدرتی برتر از آن یعنی واقعیت دارد کار خودش را میکند. سرطان به ریه، کلیه، کبد، ششها میزند و همهجا ریشه میدواند. مادر میبیند پسر زیبا و جوان و هنرمندش مثل شمع آب میشود. آثارِ مرگ در چهرهی الف مشهود است. نذر و نیازها به جایی قد نمیدهند، چرا که دنیا بر اساس قوانینی دقیق برنامهریزی شده و معطل ما نمیماند. الف مدتی بعد میمیرد. روز هفتم نوروز او را دفن میکنند و فکرها همه به سمت نظر آن پزشکِ باتجربهیی میرود که بیرحمانهترین تشخیص را داده بود؛ قطع سریع پای راست از ران. اگر این اتفاق میافتاد ممکن بود الف زنده بماند، حالا با یک پا. اما او اکنون با تمام اعضا دارد به گلهای نرگس کود میدهد.
این حال و روز خیلی از ماست. ما که میدانیم یا بهمان میفهمانند تشخیص و انتخاب و راهحلِ درست چیست، اما زیر بارِ جراحی و قطعِ عضوِ سرطانزده نمیرویم، تا روزی که بلاخره گورمان را میکند. طلاق یک جراحی و قطع عضو است و نیز اتمام رابطهی غلطِ چندین ساله، ترکِ شغلی که دوستش نداریم، رها کردن رشتهی تحصیلی که هیچ انگیزهیی در ما ایجاد نمیکند و . عذابِ درد و رنج اکنون که میشود با تحمّل یک جراحی و قطع عضو و سپری کردنِ زمانِ درمانِ پس از آن، بگذرد و برود را به هزار و یک بهانه و ترس و توجیه و تعارف و امید واهی، تحمل میکنیم و این میشود که میبینیم.
همآن بهتر که بیریخت و بدونِ جذابیّت و فقیر و گمنام و فراموششده باشم، اگر بناست معیار خوب و بد و تایید و تکذیب و بود و نبود و حال خوش و ناخوشِ من، آدمها باشند. اگر قرار است صبح تا شب نگران این باشم که مورد توجه و تایید و گوشهچشمِ هر غریبه و آشنا و عابر و شهروند و همکار و همکلاس و همسایه و هموطن و همنوع، قرار میگیرم یا نه، چه بهتر که اصلا کور و کچل و زمینگیر، در گوشهی تیمارستانی ممنوعالملاقات باشم. اگر تعریف زندهگی و اعتبار این است.
بگذار همه مرا فراموش کنند، بگذار همه مرا تکذیب کنند، بگذار همه مرا مورد طعن و طنز و ریشخند بگیرند؛ جماعتی که خودشان، خودشان را قبول ندارند، افرادی که بر قول و قراری که با خود میبندند پایبند نمیمانند، مردمی که هرروز به سازی میرقصند و تحت تاثیر هر جو و فشاری رنگ عوض میکنند، آدمهایی که هیچچیز برایشان مهم نیست جز منافع و لذات شخصیشان، بگذار تا میتوانند از من دور شوند، که من نیاز به تایید و توجه درونیام را معطوف به اینان نخواهم کرد. اگر تا اکنون نیز چنین کردهام، بدا به حال و روزم که میبینم هیچ نیندوختهام جز تنهایی و پوچی و رسوایی.
هرچند این حرف از دهان من بزرگتر است و منِ بدکارهی بدنام را چه به این قِسم گندهگوییها، اما اگر بناست این زندهگی و عمری که بیفایده در حال فنا شدن است را مفت ببازم، میخواهم بهپا و بهیادِ کسی بگذرد که همیشه زنده است و نمیمیرد. اگر بناست برای کسی خود را بیارایم، یا دلنگران و دلتنگِ لطف و قهرِ یکی باشم و یا به دنبال توجه و تاییدی باشم، بگذار برای اویی باشد که خوبی و معرفت و عنایت و توجهاش همیشهگی است، او که خودش خواسته بازیچهی آدمها و دنیا نباشم و تنها دل بر وجود خودش ببندم و از هر چه غیر اوست، امید و انتظار و توقعام را ببرّم.
وَ تَوَکَّلْ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لَا یَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ کَفَىٰ بِهِ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِیرًا (فرقان / 25)
مقدمه: ۱۳ کتاب از نمایشگاه کتاب امسال خریدم. ۱۰ جلد از آنها کتابهای معرفی شده بودند، که با ریسک و عدم شناخت کافی پول بالاشان دادم. به مرور آنها را میخوانم و یادداشتی هم اینجا برایشان مینویسم.
کتاب اول: مهرهی حیاتی / نوشتهی ست گادین
ست گادین یک وبلاگ نویس است که زور میزند در مورد بازاریابی و کارآفرینی، ایده بدهد و حرف بزند. کتابهای او عموما از روی مطالب پرت و پلا و پراکندهی نوشته شده در وبلاگش گردآوری و تدوین شدهاند. این را هماین الان فهمیدم و رسما دچار حس مهوعِ فریبخوردهگی شدم. کتاب مهرهی حیاتی خیلی ماقبل بد است. رسما یک بیسوادی و مهملگویی در آن مشهود است. ۳۰۰ صفحه دارد که من با چندبار تهوع شدید، ۱۲۰ صفحهاش را خواندم و برای همیشه بستمش.
فشردهترین شکل بیان ایدهی ست گادین، استفاده از واژهیی است که روی جلد کتاب هم نقش بسته است Indispensable» یا غیرقابلجایگزینی. نویسنده بهطرز فاجعهباری زور میزند که بگوید ما در هر سازمان و مجموعهیی که کار میکنیم، باید بکوشیم غیرقابل جایگزین باشیم. یعنی اگر من امروز عصر از شرکت استعفا دادم و فردا صبح، فرد دیگری بهجای من نشست (یا بدتر از این، لازم نشد هیچکس بهجای من بنشیند) و هیچ اتفاقی هم نیفتاد، نشان میدهد که من از تمام ظرفیت خود استفاده نکردهام. تقریبا تمام کتاب به بسط و پرورش این مفهوم پرداخته و کوشیده خواننده متقاعد شود که میتواند در مسیر تبدیل شدن به یک فرد غیرقابل جایگزین حرکت کند.
ست گادین در این کتاب معلوم نیست درس اخلاق میدهد، یا هنر را تقدیس میکند و یا قرار است راجعبه غیرقابل جایگزین شدن حرف بزند. راستش را بگویم؟! یک کاسبی و اشتغالزایی در فرنگ بهوجود آمده بهنام نویسندهگییِ عامهپسندانهی کتابهای موفقیت و انگیزشی و رمانهای آبدوغخیاری که با توجه به تیراژ بالای کتاب در آن ممالک، امکان کسب سود برای نویسنده و ناشر را فراهم میکند. این نویسنده هم از آن قشر خوشحالِ کمسواد است.
کتاب مهرهی حیاتی با ترجمهی علیرضا خاکساران و به همت نشر آموخته به بازار عرضه شده است.
آدم کمی که به خود میآید، میفهمد چه خسارتهایی بارآورده و هرروز چهمایه در حال ضرر دادن است. حکایت صاحب کارخانهیی که سرمایهی چندصد میلیاردی را به او سپردهاند، اما نهتنها از بازارش خبری ندارد، بلکه خوشخیال و مغرور از وجود اینهمه دمودستگاه، روزها و ماهها و سالهایی را بدون تولید مستمر و مفید، به بازی و سرگرمی پشت سر میگذارد؛ با کارگرانی که صدای اعتراضشان بلند شده، از جهت عقب افتادنِ حقوق و مزایایشان. دستِ آخر هم که کارخانه با ورشکستهگی مواجه میشود و رسما به خاکِ سیاه مینشیند، نگاه میکند میبیند خروجییِ این مجموعهی عظیم، تنها چند عدد ک و بادبزن بوده است! سرمایهی میلیاردی از بین رفته، کارگران بر او شوریدهاند، بدههیهای عظیم بانکی و مالیاتی و اجارهبهای محل کارخانه، روزبهروز روی هم انباشته میشوند و راه فراری هم وجود ندارد.
حال و روز من است این. وقتی به خودم نگاه میکنم، به تمام 24 ساعتهای این سالهای گذشته، میبینم نهتنها ورشکسته و مالباختهام، بلکه حیران و بیچاره و گرفتار و فراری نیز هستم. وای بهحال من اگر پیش از مرگ، از این خوابِ سنگینِ نادانی و خوشخیالی بیدار نشوم. وای به روزگار من، اگر نتوانم جبران مافات کنم. من که میباید با اینهمه سرمایهی درونی و بیرونی، هرروز به سود برسم یا لااقل ضرر ندهم، بهسادهگی و در عین حماقت، روزم را شب میکنم و شبم را به روز میرسانم در عین خسارت و شکست. در پوچی و سرگرمی و غفلت، سرمایهی عمر و جوانیام بر باد رفته، نشاط و انرژی و تکاپو کاسته شده و بدههیهای عظیم و کمرشکن، روزبهروز افزایش مییابد.
من دست و پای خودم را از دست دادهام، از بس مسافتهای طولانی را برای غیر تو دویدم و عاجزانه به دست و دامن هر غریبه و آشنایی آویختم. من صدایم گرفته و شنیده نمیشود، از بس تمام عمر، غیر تو را با اخلاص و احساس خواندم. من چشمهایم دیگر جایی را نمیبیند، از بس به انتظار یک توجه، یک محبت، یک نگاه از این و آن، خیره به راه ماندم. من گوشهایم گنگ و ناشنوا شده، از بس کلام غیر تو در آن جمع شده است. من قلبم از کار افتاده، از بس عشقها و علایق و تعلقاتِ بیمارگونه، دروغین و تقلبی در آن جمع کردهام.
یک عمر، وجودِ من، روحِ من، ذهنِ من، خودِ من، بدون مزد و پاسخ، تبدیل به مستراح این و آن شده، حالا بوی گند و متعفنِ آن، هر عابری را فراری میدهد. معلوم است از کسی که اینگونه کاسهلیس و گدا و محتاج و حمال و کارگر و فدایی و مخلص و عاشقِ هر کس و ناکسی بوده، باید چشم بپوشی. من که عمری تو را ندیدم، نشنیدم، من که به اینهمه لطفِ بیکرانِ تو توجهی نداشتم و دلی بر مهرت نبستم، من که یکبار، فقط یکبار بهخاطر خودت، تو را صدا نزدم را باید به انزوای زمان و انجماد جهان، در بین ارواح خبیثِ مردهگان تبعید کنی.
نمیدانم چه گِلی سر بگیرم! این استخوانهای پوسیده، این دستوپای قطعشده، این چشم و گوش و دهانِ از کارافتاده، این قلب و دل و ذهنِ بتخانه شده و این روح و وجودِ متلاشی شدهی فاسد گشته را اگر تو احیا نکنی، چه کنم!
کمکم کن! یا قدیم الاحسان .
تو میتوانی هر روز که از خواب برمیخیزی و چشم به زندهگی میدوزی، توجیههای مکرر چندینسالهات را تکرار کنی و با تلخکامی روزت را به شب برسانی و شب نیز وقتی در تاریکییِ اتاق، چشم فرومیبندی، با توضیحِ توجیههای صبحگاهات برای خویش، به آغوش کابوسها و رویاهای پراکنده فروبروی. اگر تو هنوز میتوانی نقش فدایی و قربانی و منجی را برای بقیه بازی کنی، خوب است! اگر تو هنوز میتوانی خودت را گول بزنی که چه بهتر! من اما نه؛ دیگر نمیتوانم، درواقع از عهده و توانم بیرون است. تو خوب بلدی این قسم کارها را همآنطور که در آخرین مکالماتمان این را اذعان کردی. من تو را به خدایی که نمیدانم هنوز بدان معتقدی میسپارم و هرچه از ما باقیمانده را نابود میکنم و میروم.
در ادامهی لعن و نفرینها و عهدهای پیشین، من سوگند یاد میکنم به خدای جاوید، که تمام خاطرات، یادگاریها، یادداشتها، کتابها، عکسها، فایلها و هر اثری که از تو در ذهن و زبان و زندهگی و روح و وجود و قلبم باقیست را با تمام احترامی که دیگر برایم ندارند، در جعبهیی بگذارم، مهر و موم کنم و پس از اطمینان از پاک کردنِ تمام اثرانگشتهای تو از در و دیوار و اشیاء و متعلقاتِ دنیای خویش، آن جعبه را در آسانسوری که چراغ بزرگِ قرمزی بالای آن است و روی درِ آن تصویر جمجمهی انسان و علامت خطر و نابودی است بگذارم و به پایینترین و حساسترین قسمت دوزخ بفرستم و پس از اطمینان از استقرار بسته در محل موردنظر، نفس عمیقی بکشم، درجهی حرارت را روی بالاترین نقطه قرار دهم و دکمهی Fire را بفشارم و از مانیتور شاهد سوختن و ازبینرفتنش باشم.
تمام شد! حالا شما ای فرشتهگانی که شاهد این واقعه بودید، نزد خدای خویش گواهی بدهید که من بزرگترین بتها و تعلقات و توجیهها و توضیحها و توجهها و دلبستگیها و انتظارهای باقیمانده در قلب و دل و ذهن و زبانِ خویش را پیش از آنکه با خودم به جهنم بروند، در شعلههای نیستکنندهی دوزخ سوزاندم. من تمام سعیام را میکنم تا قلبم عاری از هر عشق و محبت و محرکی به هر صنم غیر او، باشد. هرچند این قلبِ آشولاشِ بیلیاقت، مثل خرابههای بتخانهیی متروک، بر اثر زلههای مهیبِ غفلت و نادانی و خودخواهی، در زیر خاکها و خاکسترها و آلودهگیها مدفون گشته، ولی امیدِ روزافزونِ من، برای یک نگاهِ احیاگر و مردهزندهکن، از جانبِ آن معشوق و معبودِ بینیاز، همیشهگیست.
جهانِ ما، جهانِ ارتباطات است. ارتباطات نه بهمعنای مدرنیته شدن و سرعت گرفتنِ انتقال پیامها، بلکه بهمعنای تاثیرگذاری و تاثیرپذیری بر محیط زیست و دنیای بیرون از خود. وقتی دروغی میگویی، خیانتی میکنی، فسادی مرتکب میشوی، وظیفهات را انجام نمیدهی، کلاهبرداری میکنی، مردم را گمراه میکنی، وقت این و آن را میگیری، حق بقیه را پایمال میکنی، ضرر و زیانِ مالی و جانی به مردم میرسانی، بدقولی میکنی، انصاف را رعایت نمیکنی، مردمآزاری میکنی، بددهان هستی، چشمچرانی و فریبکاری میکنی و .، درست مثل این است که ویروسِ انواعِ بیماری را به فرد یا افراد دیگر انتقال دهی. روزگار میگذرد، خودت جایی گیر میافتی و با همآن ویروسهایی که قبلا انتقال داده بودی، مواجه میشوی و جا میخوری. آنروز اگر منصف باشی، پیش از گرفتنِ یقهی طرف مقابل، باید یقهی خودت را بگیری. چون تو نیز در شیوع اینهمه بیماری در جامعه نقش داشتهیی.
من هنوز حقوق معوّقهی سال پیشم را دریافت نکردهام، هربار حضوری یا تلفنی پیگیر میشوم، طرفِ مقابل، خیلی راحت مرا با چند دروغ، سرکار میگذارد و با وجود بودجهی مالی، جوابم را کامل و دقیق نمیدهد. آنروز در اتاق مالی، وقتی میخواستم برآشفته شوم و گردنش را بشکنم، یک لحظه یاد خودم افتادم و این ماجرای ارتباطات و ویروسها و . سکوت کردم و به خود گفتم حقات هماین است! تویی که روزگاری از مردم پول قرض کرده بودی و تا خود طرف پیگیر نمیشد، طلبش را نمیدادی، حالا باید عذاب آنهمه انتشار بدی و بدقولی و ناسپاسی را بچشی.
مقدمه: ۱۳ کتاب از نمایشگاه کتاب امسال خریدم. ۱۰ جلد از آنها کتابهای معرفی شده بودند، که با ریسک و عدم شناخت کافی پول بالاشان دادم. به مرور آنها را میخوانم و یادداشتی هم اینجا برایشان مینویسم.
کتاب دوم: هنر ظریف رهایی از دغدغهها / نوشتهی مارک منسن
مارک منسن وبلاگ نویس است. در 24 سالهگی تصمیم میگیرد کسبوکار خودش را راه بیندازد. وبلاگی دستوپا میکند و در آن شروع میکند به نوشتن دربارهی بهترین چیزی که میداند؛ مخ زدن و قرار گذاشتن با جنس مخالف! چند سال بعد که نوشتههایش دیده میشوند و کمکم مخاطبان ثابتی پیدا میکند، ایمیلها و سوالهای زیادی بهسمتش ارسال میشوند تا از او دربارهی این فنّ حیاتی پرسوجو کنند. خودش هم از آن دختربازهای حرفهییست که در 50 کشوری که سفر کرده از دخترانِ هر فرهنگ و ملّتی، سهمی برده است.
اما کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها»، اولین اثر جدی و مکتوب مارک منسن است که با استقبال خوبی هم مواجه شده؛ شاید بخشی از این موفقیت، عنوانِ کتاب باشد که همه بهنوعی با آن درگیرند و بخشِ دیگرش لحن صریح و شفافِ نویسنده. نظر من این است که بهعنوان یک کتاباولی و در مقایسه با خودش، میتوان گفت پر بدک نیست، ولی وقتی خوب بخوانیش میبینی پرتوپلا هم کم ندارد. از 9 فصل کتاب، 3 فصل آن واقعا مزخرف است. 40 درصد آن 6 فصل باقیمانده هم متشکل از مقدار آبی است که بیانصافها معمولا برای پر کردنِ مطالبِ لاغرِ خود، در آن میبندند. اما الباقییِ کتاب، خوب است. چند صفحهیی که مطالبش ارزش هایلایت کردن یا خطکشیدن دارد، برای یادآوری و خوانش مجدد.
کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها با ترجمهی میلاد بشیری و به همت نشر میلکان به بازار عرضه شده است.
روبرتو!
میشه همیشه بیای خونه و برای من از روزت بگی؟ بهم در موردِ اون آدمِ خستهکننده بگی که زیاد حرف میزنه؟ یا تکه غذایی که سرِ ناهار، روی پیراهنت ریخت! بهم در مورد فکرهای بامزهیی که موقع بیدار شدن به ذهنت اومد و فراموش کرده بودی بگو. بهم بگو که چهقدر همه دیوونه هستن، تا با هم در موردش بخندیم، حتا وقتی دیر میرسی و من خوابم برده، فکرهای کوچیکِ امروزت رو در گوشم زمزمه کن، چون دیدگاهت به دنیا رو خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که میتونم کنارت باشم و از چشم تو دنیا رو ببینم.
دوستت دارم - ماریا
دیالوگ فیلم her
پ.ن: به من بگو چنین حالوهوای عاشقانه و خالصانه و رفیقانهیی، کجا و با چه کسی یافت میشود؟
از بیماریهای همهگیر و رایج ما، یکی هم این است که میخواهیم دیگری را هدایت کنیم. توهّم هدایت کردن، ذهن اغلب ما را فرا گرفته و اغلب خود را در مواجهه با دیگران، فرستادهی خدا و دانای کل و منجییِ عالم بشریّت فرض میکنیم. از نصیحت کردن بگیر، تا نسخه پیچیدن و م دادن و دخالت و امر به خوبی و نهی از بدی و ترساندن و تشویق کردن و حکم صادر نمودن. بیآنکه بدانیم اصلا خوب و بد چیست و کجا و با چه شرایطی اجازه داریم در امور دیگران وارد شویم.
لطفا هدایت نکن! نخواه که هدایت کنی. هدایت خاص پروردگار آسمانها و زمین است. حتا وظیفهی پیامبر هم نیست؛ اِنَّکَ لا تَهدِی مَن اَحبَبتَ و لکِنَّ اللهَ یَهدِی مَن یَشاءَ» تو نمیتوانی کسی را که دوست داری هدایت کنی، ولی خداوند هر کس را بخواهد هدایت میکند؛ و او به هدایتیافتهگان آگاهتر است! (قصص/۵۶)
امروز اِبرازِ هدایتِ ما، خوب و سالم زندهگی کردن ماست، نه حرّافی و سخنرانی و تشخیص مصلحت بقیه و دخالتهای مداوم. اگر وسوسهی هدایت کردن را از خود دور کنیم، بهواقع هدایت کردهایم! با تبلیغِ عملمان؛ حالا یا به خوب، یا به بد!
خودم و شما را توصیه میکنم به مطالعهی نجوم و تماشای فیلمها، عکسها، اینفوگرافیها، مجلهها و مطالبی که ناسا» منتشر میکند.
ما در زندهگی و جهان کوچک و محدود خود ماندهایم و گول ظاهر خویش و افکار و جاذبهها و تبلیغات دنیا را خوردهایم. کافیست نگاهی به اطراف بیندازیم و در باب جهانهای دیگر و کهکشانهای دوردست، ببینیم و بخوانیم و بشنویم، که بفهمیم تا چه مایه، کوچک و ناتوان و بیپناهایم و چرا باید با این فقر عمیق، دست از دیگر موجودات فقیر بشوییم و جوانی و عمر و شب و روز و دغدغه و بیم و امیدمان را بهپای عاشقی و اطاعت و تجارتِ کسی بگذاریم که منبع بیپایان امنیت و قدرت و ثروت و محبت و حکمت است. آفریدهگاری که ذرهیی از وجود و کنترل این عظمت بیکرانِ هستی، مضطرب و نگران و دلواپس نمیشود. اویی که احاطهی کامل بر پیچیدهگیها و تنوع و عجایبِ موجودات شگفتانگیزِ هستی دارد و لحظهیی از حالشان غافل نیست.
من خودم در جهان محدودم، یکپا فرعون هستم! بهانه میآورم، توجیه میکنم، محکوم میکنم و اگر دستم برسد از محاکمه و تنبیه و شکنجه دادن نیز ابایی ندارم. رسما خود را خدا میدانم و از تمام خلق دنیا انتظار دارم روی حرفم چیزی نگویند.
ما یک چیزی راجعبه ضحاک ماردوش شنیدهایم؛ اگر او طبق یک افسانه اجازه داد شیطان شانههایش را ببوسد تا بعد دو مار از جای آن بوسهها بیرون بیاید و هرروز مغز دو انسانِ زنده را بهعنوان غذا بخورد، من که رخصت دادهام شیطان تمام وجودم را ببوسد و بلیسد و در آغوش بگیرد، چه حالی دارم! از سراپای وجود من، مارهای پلید وسوسهانگیز و فتنهساز و سیریناپذیری رشد کردهاند و در هم میلولند، که جز با خرابکاری و فسادانگیزی و ایجاد شرّ و گرفتاری و مزاحمت برای خودم و دیگران، آرام نمیگیرند. از چشم و زبان و گوش و دست و پا و فکر و بود و نبودم، چه خیر و امن و برکتی سرمیزند، جز شرّ و بدبختی؟
ما فرعونها و ضحاکها و یزیدها و هیتلرها و داعشها و دیکتاتورهای خطرناکِ کوچک! ما که یک درصد به خودمان احتمال خطا و جنایت و حقکُشی و ی و فساد و قتل نمیدهیم، ما که همیشه حقبهجانب و طلبکاریم.
تنها و تنها کسی را میپرستیم و میستاییم و به قدرت و ارادهی مطلق قبول داریم که از همهکس و هرچیز کاملا بینیاز است و با اینحال، ما را به خواستنِ از خودش فرامیخواند.
از کسی یاری میخواهیم که از هیچ و پوچ موجودی میآفریند که بعدها این قدرت را دارد، تا آفریدهگارش را نفی و رد کند. و بهجای او، به خودپرستی و دیگرپرستی روی بیاورد.
فقط به کسی تکیه میکنیم و دلخوش میداریم که ما را در میان این هستی و عظمت بیکران آسمانها و کهکشانها و تنوع موجودات، گم نمیکند و نادیده نمیانگارد.
تمام عشق و علاقه و تمرکز و توجه و توقع و امید و انتظارمان به اوست، ولاغیر. اویی که هیچ کم نمیآورد از بخشیدن و هیچ بخل نمیورزد از عطا کردن.
هماین ما که ادعا داریم ادعایی نداریم، ما که خود را فروتن و خاکی میدانیم، ما که دلشکسته و پنچر و داغان هستیم، اگر خدای ناکرده، بلا به دور، هفت قرآن به میان، یکی از راه برسد و از ما خوشش بیاید و به ما علاقه نشان دهد و ما را مورد محبت و توجهِ خاص خود قرار دهد و حالیمان کند که دوستمان دارد، هماین ما، خودمان را میگیریم و هوایی میشویم و تازه پی میبریم که بله چه قدرت و لذتی در دوست داشته شدن و مورد نیاز بودن، نهفته است!
بله، ماجرا به هماین حالبههمزنیست که میبینید! حالا آیا نباید حق بدهیم به تمام کمظرفیتها و عوضیهایی که از سرِ نادانی و سادهگی و احتیاج، بهشان ابراز عشق و محبت و علاقه نشان دادیم، تا بدین جهت، خود را خدا دیدند و ما را عبدِ روسیاهِ گنهکارِ مستحقِ تحقیر و تحریم و شکنجه و هجران؟!
ما هستیم که آدمکهای کوچک و ضعیف و بیظرفیت را به بهانهی عشق، علاقه، دوستی، نیاز و . تبدیل به دیکتاتورها و خداهای خطرناک و خونریز میکنیم.
من دست و پای خودم را از دست دادهام، از بس مسافتهای طولانی را برای غیر تو دویدم و عاجزانه به دست و دامن هر غریبه و آشنایی آویختم. من صدایم گرفته و شنیده نمیشود، از بس تمام عمر، غیر تو را با اخلاص و احساس خواندم. من چشمهایم دیگر جایی را نمیبیند، از بس به انتظار یک توجه، یک محبت، یک نگاه از این و آن، خیره به راه ماندم. من گوشهایم گنگ و ناشنوا شده، از بس کلام غیر تو در آن جمع شده است. من قلبم از کار افتاده، از بس عشقها و علایق و تعلقاتِ بیمارگونه، دروغین و تقلبی در آن جمع کردهام.
یک عمر، وجودِ من، روحِ من، ذهنِ من، خودِ من، بدون مزد و پاسخ، تبدیل به مستراح این و آن شده، حالا بوی گند و متعفنِ آن، هر عابری را فراری میدهد. معلوم است از کسی که اینگونه کاسهلیس و گدا و محتاج و حمال و کارگر و فدایی و مخلص و عاشقِ هر کس و ناکسی بوده، باید چشم بپوشی. من که عمری تو را ندیدم، نشنیدم، من که به اینهمه لطفِ بیکرانِ تو توجهی نداشتم و دلی بر مهرت نبستم، من که یکبار، فقط یکبار بهخاطر خودت، تو را صدا نزدم را باید به انزوای جهان و انجماد زمان، در بین ارواح خبیثِ مردهگان تبعید کنی.
نمیدانم چه گِلی سر بگیرم! این استخوانهای پوسیده، این دستوپای قطعشده، این چشم و گوش و دهانِ از کارافتاده، این قلب و دل و ذهنِ بتخانه شده و این روح و وجودِ متلاشی شدهی فاسد گشته را اگر تو احیا نکنی، چه کنم!
کمکم کن! یا قدیم الاحسان .
درباره این سایت