من دست و پای خودم را از دست دادهام، از بس مسافتهای طولانی را برای غیر تو دویدم و عاجزانه به دست و دامن هر غریبه و آشنایی آویختم. من صدایم گرفته و شنیده نمیشود، از بس تمام عمر، غیر تو را با اخلاص و احساس خواندم. من چشمهایم دیگر جایی را نمیبیند، از بس به انتظار یک توجه، یک محبت، یک نگاه از این و آن، خیره به راه ماندم. من گوشهایم گنگ و ناشنوا شده، از بس کلام غیر تو در آن جمع شده است. من قلبم از کار افتاده، از بس عشقها و علایق و تعلقاتِ بیمارگونه، دروغین و تقلبی در آن جمع کردهام.
یک عمر، وجودِ من، روحِ من، ذهنِ من، خودِ من، بدون مزد و پاسخ، تبدیل به مستراح این و آن شده، حالا بوی گند و متعفنِ آن، هر عابری را فراری میدهد. معلوم است از کسی که اینگونه کاسهلیس و گدا و محتاج و حمال و کارگر و فدایی و مخلص و عاشقِ هر کس و ناکسی بوده، باید چشم بپوشی. من که عمری تو را ندیدم، نشنیدم، من که به اینهمه لطفِ بیکرانِ تو توجهی نداشتم و دلی بر مهرت نبستم، من که یکبار، فقط یکبار بهخاطر خودت، تو را صدا نزدم را باید به انزوای زمان و انجماد جهان، در بین ارواح خبیثِ مردهگان تبعید کنی.
نمیدانم چه گِلی سر بگیرم! این استخوانهای پوسیده، این دستوپای قطعشده، این چشم و گوش و دهانِ از کارافتاده، این قلب و دل و ذهنِ بتخانه شده و این روح و وجودِ متلاشی شدهی فاسد گشته را اگر تو احیا نکنی، چه کنم!
کمکم کن! یا قدیم الاحسان .
درباره این سایت