از زنده‌گی بگو. از زنده‌ماندن. از نفس‌کشیدن. از دیدن و شنیدن. از لمس کردن، از عشق؛ آری از عشق، این دیریابِ پربها، این کیمیای هستی. آن‌قدر با غم خو گرفته‌یی که او را جزیی از خود می‌دانی. غم کجا و ما کجا. او که خود مظهر شادی و نشاط و روشنایی و انگیزه‌ی محض است، تنها غمی که بر ما می‌پسندد، اندوهِ دوری از خودش است. حتا این‌جا نیز بوی شادی می‌آید. غم‌ات از هرچه شادی دل‌گشاتر .

بگذار این‌بار و تا همیشه، از تمام غم‌ها و هراسِ تمام نداشتن‌ها فرار کنیم. آن‌ها را از دور و برمان، از اتاق‌مان، از خانه‌مان، از جیب‌های‌مان، از لای موها و انگشتان‌مان، از ذهن‌مان، از بین آهنگ‌ها و شعرها و کتاب‌ها و حرف‌های‌مان، بیرون بریزیم. غمی که مفت و ارزان همه‌جا ریخته را چرا باید به بهای عمر خرید! عمر را باید خرج چیزهایی کرد که قیمت و برکت دارد.

می‌دانم شاد بودن را کسی به ما نیاموخته و ارزشِ عشق‌ورزیدن و دوست‌داشتنِ بی‌توقع را ندانسته‌ایم، چرا که از بینِ ما عاشقان رفته‌اند و اینک در شهرِ بدونِ عشق، همه سوگ‌وارانِ نالان و پرتوقع‌ایم. بیا از خودمان شروع کنیم، بیا از این عزاخانه برویم، بیا غم را سه‌طلاقه کنیم و به عقدِ دایم شادی درآییم. که او خود مِهرِ بی‌پایان است. اوست که ما را به خانه‌ی خورشید می‌رساند و از انجمادِ زمانه نجات‌مان می‌دهد.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها