یادم نیست اولینبار کِی به خودکُشی فکر کردم، ولی خوب میدانم قبل از 20 سالهگی و در روزگارِ سپری شدنِ کودکی بوده است. حالا اوضاع فرق کرده، فهمم شده که آدم از لحظهی تولد در حالِ خودکُشیست؛ بیآنکه بداند. مثل اینکه یکی هرروز، مقداری سمِّ مُهلک با غذایش بخورد. این را نیز میدانم که غم، رنج، فقر، بیماری، تنهایی و عدم بهرهمندی از مَحبّت، عشق و ابتداییاتِ زندهگی، دوزِ این سم را افزون میکند و جانکندنِ پیش از مرگ را طولانی و عذابآور. اما بگو چاره چیست؟ هیچ. جز تحمّلی سخت، خون خوردن و دَم برنیاوردن.
برای من، خودکُشی یعنی مفید نبودن، بیفایده زیستن و در قفس مُردن درحالیکه میدانم پرواز را و رهایی را. یعنی هماین که هستم یا نیستم. اما وقتی مقدّر شده که یکی در قفس به دنیا بیاید، در آن نشوونما کند، تا سرانجام به پیری برسد یا نرسد، هزاری هم تلاش برای نجات و رهایی داشته باشد، راه بهجایی نمیبرد. و این نه بهمعنای توجیه و تسلیم، که به مفهوم نشدن و نتوانستن است. عمر را در تغییر گذراندیم و جز تحقیر ندیدیم. مشت بر سندان کوبیدن. حالا باید بفهمم که سهم من از تمام عالَم، تنها محدود به کنترلِ افکارم است و بس، آنهم نه همیشه و قطعی. اختیارِ دیگری در کار نیست، یکی مجبور به شادزیستن و بهرهمندبودن و عمر را بهخوبی و خوشی گذراندن است، یکی نیز بالعکس. اسمش را هر چه میخواهی بگذار؛ شانس، تقدیر، سرنوشت.
دهقانِ جهان، دانه و بذرِ وجود ما را پاشیده و هر کسی را در نقطهیی و موقعیّتی بهبار نشانده. این میان، نه جای اعتراض گذاشته و نه قرار است به اعتراض کسی پاسخ دهد. فریان در اتاقی محبوس با دیوارهای آتیک. از دید او همهچیز در عین کمال و اعتدال است، لذا تصویری که او از همهچیز دارد، با تصویر و توقّعی که ما داریم، ضد هم است. جز سوختن و سکوت، راهی میماند؟
درباره این سایت